چيز غريبي است كه در شهري به وسعت ملبورن دو نفر كه در دوران دانشجويي قدر پنج سال كموبيش مثل خواهر و برادر كنار هم زندگي كردهاند، حتي بدون خداحافظي، هركدام راهش را بكشد و برود طرفي پي زندگي و كاروبارش، بعد هر روز هم بيخ گوش هم بروند و بيايند و باهم رودررو نشوند. هر دو ازدواج كرده و صاحب فرزند شده بودند، در كاري زمين خورده و رفته بودند سراغ كار ديگري، در مكانهاي عمومي لبي تر كرده و رقصيده بودند، از سوپرماركتها مواد خوراكي خريده و در پمپبنزينها بنزين زده بودند، اخبار اين قتل و آن قتل را در اين روزنامه و آن روزنامه خوانده بودند. هر دو در سرماي سر صبح لرزشان گرفته بود و بااينحال هيچوقت سر راه هم قرار نگرفته بودند. هجده يا شايد هم بيست سالي گذشته بود! عجيب نيست؟!